نخواهی فهمید که چقدر به تو فکر میکنم، حتی قبل از اینکه در وبلاگ نظر بدی و حتی بعد از فرستادن درخواست دوستی در اینستا. نه جوابت را دادم و نه اکسپتت کردم، نمی توانستم. هرگونه تماسی با تو مرا خورد خواهد کرد، مطمئن نیستم که بتوانم کسی را مانند تو بخواهم، اما تو گند زدی به تمام آن حس جوانانه ی ما. فکر میکردم معصوم و درمانده ای اما روباه و بابرنامه بودی و حالا که من همه چیز را میدانم ادرار می کنم به تمام آن خاطرات سکسی و خوب. اخر چرا باکرگی قلبم را نثار تو کردم و از این بیشتر لجم میگیرد که تقریبا حداقل هفته ای یبار بهت فکر میکنم و خیلی سال گذشته. امروز بعد از کلی وقت و انتظار دیدم درخواست دوستی ات را لغو کردی، کمی تلخ بود اما چه انتظاری داشتم؟
تو این وبلاگ را نمیشانسی و این نوشته برای دل چرکین من می ماند و چندسال دیگر احتمالا میبینم که چقدر حرفم راست بود و من هنوز درگیر توعم. شاید اینبار نوبت من باشد که درخواست بفرستم و تو قبول نکنی.
6 شهریور 95
خسته
درمانده
تنها